لطیفه های قرآنی
پوزمالي متكبّرين
در منزل شيخ هادي نجم آبادي، به فقرا سور ميدادند؛ و براي هر سه نفر، يك سيني غذا داده بودند و سيني جداگانهاي در مقابل شيخ گذاشته بودند.از قضا، يكي از ثروتمندان شهر كه ميهمان ناخوانده بود، به ديدن شيخ آمد و در كنار سيني وي نشست. در همان لحظه، مرد فقيري هم از در وارد شد و منظره سيني غذاها را ديد؛ و از آنجائي كه سيني ها سه نفره بود و سيني شيخ، دو نفره بود، رفت و در كنار مرد ثروتمند نشست.خان كه براي خودش كسر شأن ميدانست با مرد فقيري هم غذا شود، به مرد بيچاره گفت: «آيا تو تنها زندگي ميكني؟» مرد گفت: «خير، با مادر پيرم زندگي ميكنم»خان مقداري از غذا در ظرف جداگانهاي ريخت و يك تومان هم از كيسه لئامتش بيرون آورد و به مرد فقير داد و گفت: «برخيز و اينها را پيش مادرت ببر تا با هم غذا بخوريد كه ثواب بيشتري دارد» و با اين حيله، او را از كنار سفره بلند كرد.شيخ كه به منظور خان پي برده بود گفت: «آهاي عمو! غذا و پول را به مادرت برسان و خودت هر چه زودتر برگرد. ما غذا نميخوريم تا تو برگردي و با ما غذا بخوري. زود بيا كه خان، گرسنه است»مرد، خندان و شتابان به نزد مادر رفت و فوراً برگشت و به اتفاق شيخ و خان، غذا خورد .
نظر كردن به درويشان بزرگي كم نگرداند
سليمان با همه حشمت نظرها داشت با موران
نظرات شما عزیزان: