لطیفه های قرآنی

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

لطیفه های قرآنی

 پوزمالي متكبّرين

در منزل شيخ هادي نجم آبادي، به فقرا سور مي‌دادند؛ و براي هر سه نفر، يك سيني غذا داده بودند و سيني جداگانه‌اي در مقابل شيخ گذاشته بودند.از قضا، يكي از ثروتمندان شهر كه ميهمان ناخوانده بود، به ديدن شيخ آمد و در كنار سيني وي نشست. در همان لحظه، مرد فقيري هم از در وارد شد و منظره سيني غذاها را ديد؛ و از آنجائي كه سيني ها سه نفره بود و سيني شيخ، دو نفره بود، رفت و در كنار مرد ثروتمند نشست.خان كه براي خودش كسر شأن مي‌دانست با مرد فقيري هم غذا شود، به مرد بيچاره گفت: «آيا تو تنها زندگي مي‌كني؟» مرد گفت: «خير، با مادر پيرم زندگي مي‌كنم‌»خان مقداري از غذا در ظرف جداگانه‌اي ريخت و يك تومان هم از كيسه لئامتش بيرون آورد و به مرد فقير داد و گفت: «برخيز و اينها را پيش مادرت ببر تا با هم غذا بخوريد كه ثواب بيشتري دارد‌» و با اين حيله، او را از كنار سفره بلند كرد.شيخ كه به منظور خان پي برده بود گفت: «آهاي عمو! غذا و پول را به مادرت برسان و خودت هر چه زودتر برگرد. ما غذا نمي‌خوريم تا تو برگردي و با ما غذا بخوري. زود بيا كه خان، گرسنه است‌»مرد، خندان و شتابان به نزد مادر رفت و فوراً برگشت و به اتفاق شيخ و خان، غذا خورد .
نظر كردن به درويشان بزرگي كم نگرداند                                     
سليمان با همه حشمت نظرها داشت با موران
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 16:31 توسط آزاده یاسینی